وضعیت سفید



 یکی از فاکتور های نویسنده ی خوب بودن، عدم خودسانسوریست. یعنی قرار نیست هر متنی که می نویسید مطابق میل همه باشد، یعنی قرار نیست یک سری کلمات را ننویسی که خدایی نکرده کسی فکر بدی درباره ی شما نکند. یعنی نترسید از اینکه قلم را حوالی چشم های مخاطب خاصتان ببرید یا دست هایش یا لب هایش.

مثلا به کسی چه ربطی دارد که دیشب نیم ساعت تمام سرت روی پای من بوده و تمام وقت برعکس نگاهت میکردم.

مثلا به کسی چه ربطی دارد که تمام طول مراسم، انگشتانم در انگشتانت قفل شده بوده.

یا مثلا به کسی چه ربطی دارد که شانه ی موهای تو دستان من است.

و اینکه به کسی چه ربطی دارد که نقاط عطر زدنم را فقط تو بلدی.

و یا اینکه به کسی چه ربطی دارد که هنگام رانندگی دست من دنده ماشینت بوده است.

و حتی به کسی چه ربطی دارد که امشب یواشکی ، حول و حوش یک ساعت، تمام طول خیابان ولیعصر را با تو در ترافیک مانده بودم.

اگر هم قرار باشد رویاهایمان را جمع کنیم و نصف شبی تمامی چالوس را طی کنیم تا برسیم به دریا و یک ربع از دنیا دور باشیم و یک ربع بعدش هم برگردیم طهران، باز هم فقط به خودم مربوط است و خودت.

این منو توییم که از تک تک دقایقش لذت خواهیم برد.

این منو توییم که تعیین میکنند باز این اتفاقات رخ دهند یا نه.

این منو توییم که تعیین میکنیم که خاطراتمان ثبت شوند و ماندگار بمانند یا نه.

پس تو هم بنویس؛

ثبتش کن؛

خود سانسور نباش و هیچ چیز را پاک نکن!

این تویی که تعیین میکنی چه کسی حرف هایت را بخواند.


گاهی اوقات که روتخت دراز کشیدمو لای پنجره بازه و نور از لای پنجره و پرده دستشو دراز میکنه و میکشه روی صورتم، چشمامو میبندمو میزارم که پوستم نور و تو آغوش بگیره و من هیچیو نبینم.

 اون وقته که یه سایه جا خوش میکنه رو چشمام، لاشونو باز میکنم و میبینم که دستای تو باز سپر این آفتاب حسود شده و چشمات.

 چشماته که عین دکمه دوخته شده به لباس نگاهم و بعد از یه دل سیر ردوبدل کردن نگاه باهات ترجیح میدم بازم چشمامو ببندم و مزاحم خلوتت نشم :)

 فقط این بار فرقش اینه که یه لبخند کوچولو از اون گوشه موشه ها بدو بدو میاد و خودشو پرت میکنه رو لبام که بهت بفهمونه که تو دلم داره قیلی ویلی میره.

.

.

.

امروز پرده رو کشیدم و روی تخت دراز کشیدم و هیچ نوری نیست که با صورتم ور بره میدونی که، تا بوی اومدنتو حس نکنم، پرده هارو کنار نمیزنم جانم‌.


یه حسای خوبی هست که باید با بقیه قسمتشون کنی.
مثلا وقتی یه اتفاق خوب واست میوفته به همه میگی. میخوای اونارم تو شادی خودت شریک کنی. اما بعد از یه مدت به یه جایی میرسی که هرچقدر هم که این حس خوبه رو تقسیم کنی، دلت آروم نمیگیره، انگار یه چیزی درست نیست، یه جای کار می لنگه، یکی باید باشه که نیست.
یکی باید باشه که با کلیی جیغ و داد و شیطنت بری بهش بگی:
مشتلق بده تا یه خبر خوب بدم بهت
اونم بهت بگه:
میدونم قبول شدی دیوونه
بعد لپاتو بگیره، بکشه جلو صورتتو، جایزتو بده
بعد ولت کنه بری پی زندگیت.
اینهمه رو گفتم که بگم اونی که باید نیست
(تعداد روزایی که نبودی رو میدونم، ۲۰ سال شده، تعداد روزایی که مونده تا برسی رو بهم بگو اقلاً)


گاهی اوقات بگذارید جواب سلامتان را نداده شروع کند به داد و بیداد

فحش بدهد 

ببندتتان به رگ بار

از حرف هایتان هرچه میخواهد برداشت کند

علایق و نفرت هایش را بکوبد توی صورتتان

اجازه ی توضیح هیچ دلیلی را بهتان ندهد و حتی اگر دلیلی هم آوردید منطقتان را با خاک یکسان کند

بگوید دوستتان ندارد، خیلی از رفتار ها، حرف ها و فکر هایتان را نمی پسندد

فقط بگویید ببخشید، تو راست می گویی، من اشتباه کردم، عذر می خواهم، تکرار نمی شود، غلط کردم، شرمنده و

شاید خسته است از این راه سخت و طولانی که انتخاب کرده و دلش میخواهد خودش را روی یک نفر خالی کند؛ چه کسی بهتر از شما؟!


یه چند وقتیه حس میکنم حال فکر کردن به دلبر رو ندارم!

به قول سلمان، عشق دونم تحلیل رفته یا شایدم سوراخه یا شاید مثل سنگ کلیه افتاده خبر ندارم

خلاصه که بهش بگین فعلا این طرفا پیداش نشه.

میخوام یه چند وقت روحمو ببرم هاوایی ای، جایی یه کم استراحت کنه.


.

امروز را بیشتر از تمام روز های این پاییز لعنتی قدم زدم. خیلی آرام. خیلی سنگین. میدانی هوا سنگین بود . تکه های خاکستری رنگی تمام آسمان را پوشانده بود۰۰۰ نا خود آگاه حال هوای من هم خاکستری شده بود

امروز بیشتر از تمام روز های این پاییز  لعنتی خندیدم. هر چند مصنوعی. هر چند الکی میدانی که عادت ندارم احساساتم را بیان کنم. یعنی از گفتنشان دل خوشی ندارم. یاد وقت هایی میوفتم که تو میگفتی و میخندیدی بلند بلند و من گریه میکردم خیلی آرام که نکند یک وقت خنده هایت خیس شوند.

امروز را بیشتر از تمام روز های این پاییز لعنتی سکوت کردم البته عمدی نبود.میدانی یک آلو چیده بودم از درخت بغل دانشگاه . چقدررر خوش مزه بود اما هسته اش گیر کرده بود  توی گلویم. نه میرفت نه می آمد. فقط بالا پایین میشد و صدایم را می لرزاند.

امروز بیشتر از تمام روزهای این پاییز لعنتی آسمان ابری بود. نه بغضش می ترکید نه پاره میشد و راه باران را باز میکرد

امروز بیشتر از تمام روزهای این پاییز لعنتی از زندگی سیر شدم. حس میکنم نه میتوانم به کسی اجازه ی ورود به این پمپ لعنتی را بدهم نه دیگر حوصله ی نگه داشتن کسی را در آن دارم

شاید از عوارض همین هوای ابریست

میدانی همیشه به همه گفتم که هوای ابری را بیشتر از تمامی آب و هوا ها دوس دارم. دیگر دارم به حرفهای خودم هم شک میکنم.!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها